خاطرات فندوقه مامان مرضیه

دخملیه جیگر طلا

وای که چقدر خوشحالم من. چرا؟؟؟ چون الان با مامان مرضیت صحبت می کردم و گفت امروز رفته سونو و معلوم شده دخملی. آخ که خاله فدات شه عزیزم. الانم که دارم واست می نویسم هم خوشحالم و می خندم. البته یه جورایی حسمون بهمون می گفت دخملی ها . چراشو نمی دونم. حتی شبی که اینجارو واست درست کردم هم عمو اقبال می گفت حس می کنه دخملی و یه خمل تپلی و ناناز نشونم داد و گفت حس می کنه این شکلی می شی. هرچند که تو از اونم خوشکلتری. عزیز دلم حسابی مواظب خودت باش و کاری نکن مامان مرضیت نگران شه.  حتما تا الان فهمیدی چقدر بهت وابسته شده و هیچ چیز، هیچ چیز واسش به اندازه ی سلامتیه تو دیگه واسش مهم نیست و با تمام ...
21 مهر 1392
1